مادر ظرف پنیر را تو سفر گذاشت و با صدای بلند گفت: بیا از دهن می افته و بلند بلند خندید. پدر دستهایش را خشک کرد و نفس عمیقی کشید و کنار سفره نشست.
ستاره دفتر و مداد را روی کیفش گذاشت و به سفره خیره شد.مادر این بار رو به ستاره گفت:مگه شام نمی خوری؟بیا دیگه!
ستاره آرام آرام کنار سفره رفت.دست انداخت گردن پدر و گفت : بابا ! مگه الآن شب نیست ، پس چرا ما صبحانه می خوریم ؟
در کشوری زندگی می کنیم که
شب و روزمان را یکی کرده اند .
باباش چی گفت ؟!!
فکر می کنید چه می توانست بگوید؟
سالهاست مغز ما رو با فلسفه بافی و مثال آوردن از بزرگان دین و ترساندن از آخرت و خدا و نفس اماره و... انباشته اند!! حالا فکر می کنید به فرزندانمون چه چیزی زیادتر از اینها می توانیم منتقل کنیم؟!!حتما اونم سرنوشتش اینه؟!!!!!!!!شاید هم باباهه گفته : دخترو چه به این حرفا؟!!!بخور خداتو شکر کن یه عده همین هم ندارند!!!