چرا صبحانه؟

مادر ظرف پنیر را تو سفر گذاشت و با صدای بلند گفت: بیا از دهن می افته و بلند بلند خندید. پدر دستهایش را خشک کرد و نفس عمیقی کشید و کنار سفره نشست.

ستاره دفتر و مداد را روی کیفش گذاشت و به سفره خیره شد.مادر این بار رو به ستاره گفت:مگه شام نمی خوری؟بیا دیگه!

ستاره آرام آرام کنار سفره رفت.دست انداخت گردن پدر و گفت : بابا ! مگه الآن شب نیست ، پس چرا ما صبحانه می خوریم ؟

نظرات 3 + ارسال نظر
وب نگار چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:25 ق.ظ http://www.weblognameh.blogsky.com

در کشوری زندگی می کنیم که
شب و روزمان را یکی کرده اند .

محبوب چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:58 ب.ظ

باباش چی گفت ؟!!

فکر می کنید چه می توانست بگوید؟

محبوب پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:19 ق.ظ

سالهاست مغز ما رو با فلسفه بافی و مثال آوردن از بزرگان دین و ترساندن از آخرت و خدا و نفس اماره و... انباشته اند!! حالا فکر می کنید به فرزندانمون چه چیزی زیادتر از اینها می توانیم منتقل کنیم؟!!حتما اونم سرنوشتش اینه؟!!!!!!!!شاید هم باباهه گفته : دخترو چه به این حرفا؟!!!بخور خداتو شکر کن یه عده همین هم ندارند!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد