ای دریغا

یادم آمد
شوق روزگار کودکی
مستی بهار کودکی
یادم آمد
آن همه صفای دل که بود
خفته در کنار کودکی
رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت
آسمان جلال دیگر. پیش من داشت

به چشم من همه رنگی فریبا بود
دل دور از حسد من شکیبا بود
نه مرا سوز سینه بود
نه دلم جای کینه بود
روز و شب دعای من بوده با خدای من
کز کرم کند حاجتم روا
آنچه مانده از عمر من به جا
گیرد و پس دهد به من دمی
مستی کودکانه مرا
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا!!

نظرات 4 + ارسال نظر
همکلاسی جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:11 ب.ظ

البته که به چشم تو همه رنگی باید فریبا باشه!
شعر جالبی بود.

ساغر جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 06:41 ب.ظ

مثل همیشه زیبا و خواندنی

پسر نیمه شب جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:33 ب.ظ

سلام خان داداش .
خیلی قشنگ بود بود خیلی یه جورایی آدم ... میگیره .
نمی دونم چرا .
شاد باشی

آرمان شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:11 ق.ظ

با خواندن این شعر حس عجیبی به آدم دست می دهد
حسی خوش همراه با غمی پنهان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد