حکایت مشاور

فردی در بیابان می رفت که دید چوپانی در حال نی زدن است و گوسفندانش هم در حال چرا هستند. این فرد به چوپان گفت؛ سخنی با شما دارم. چوپان گفت؛ حال ما را نگیر، بگذار کارمان را بکنیم. آن فرد با اصرار گفت؛ اگر بگویم تعداد گوسفندانت چند تا است، به من چه می دهی؟ چوپان گفت؛ خودم تعدادشان را می دانم. فرد گفت؛ خوب حالا بگذار بگویم. چوپان قبول کرد و فرد گفت؛ تعداد گوسفندها 250 راس است. حالا که تعدادشان را گفتم، اجازه می دهی آن بره را با خودم ببرم؟ چوپان قبول کرد و پس از اینکه آن فرد چند قدمی دور شده بود، او را صدا کرد و از او پرسید؛ تو مشاور نیستی؟ فرد گفت؛ از کجا فهمیدی؟ چوپان گفت؛ به سه دلیل؛ اول اینکه با پاترول اینجا آمدی، دوم اینکه چیزی را به من گفتی که خودم می دانستم، سوم اینکه آنچه داری با خودت می بری، بره نیست، سگ گله است.

تعریفی از مشاور بود که آقای الهام در جلسه با دانشجویان امام صادق مطرح کرد. البته در مورد مشاوران از این حکایتها و تمثیلها فراوان است و معروف ترین آن همان حکایت مشاور شدن گاو بیچاره می باشد.