باغ سبزی کاشت جادوگر به ذهن مردمان گفت مردم گله ای باشند وَ من هم آن شبان
گوسفندان را به آبی می برم بر دشت نفت می خورانم بر علف ، خاسر شود هرکو نرفت
برد ساحر گوسفندان را به دشت و سبزه زار چونکه بر مقصد شدی هر گوسفندی زار و زار
گریه را آغاز شد چون دید باغِ وعده ها مسلخی باشد جدارش پر شدست از گرده ها |