مادر ظرف پنیر را تو سفر گذاشت و با صدای بلند گفت: بیا از دهن می افته و بلند بلند خندید. پدر دستهایش را خشک کرد و نفس عمیقی کشید و کنار سفره نشست.
ستاره دفتر و مداد را روی کیفش گذاشت و به سفره خیره شد.مادر این بار رو به ستاره گفت:مگه شام نمی خوری؟بیا دیگه!
ستاره آرام آرام کنار سفره رفت.دست انداخت گردن پدر و گفت : بابا ! مگه الآن شب نیست ، پس چرا ما صبحانه می خوریم ؟ |