پادشاهی پس از اینکه بیمار شد، گفت: نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند. تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور میشود شاه را معالجه کرد اما هیچیک ندانست و تنها یکی از مردان دانا گفت که فکر میکند میتواند شاه را معالجه کند؛ یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه میشود. شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سراسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آنکه ثروت داشت، بیمار بود. آنکه سالم بود در فقر دست و پا میزد. اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبهای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید: شکر خدا که کارم را تمام کردهام. سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟ پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هرچقدر بخواهد بدهند. پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند اما مرد خوشبخت آنقدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!لئو تولستوی
پنجشنبه شب مهمان بچه ها بودیم. هر سال شرکت خانم همسر برای دانش آموزان ممتاز مراسمی تحت عنوان جشن برگزار می کند که دانش آموزان موفق ، به همراه خانواده اشان دعوت می شوند.در این مراسم همه مدل برنامه ای دیده می شود که بسیاری هیچ سنخیتی با اصل موضوع ندارد.
یه لوح تقدیر و مبلغی بعنوان پاداش می دهند و مجری ،خواننده ، تقلید صدا و خاله سارا و نرگس و می آورند و با کلی سرو صدا سه چهار ساعت برنامه را پر می کنند. از این جشنهای تیپ و خسته کننده خوشم نمیاد اما بچه ها دوست دارند. امسال مرتضی حسینی مجری برنامه بود ، وسط برنامه گفت دائم از من می پرسند: داداش کجاست؟ ایشان رفته امارات راز ونیاز، در حالیکه انگشتان نشانه و شصتش را به روی هم می سائید و گفت هر موقع این راز و نیاز برآورده شد بر می گرده.
برای مدتی بیرون سالن با رضا قاسمی (سرهنگ سابق و تیمسار فعلی!!) گپ و گفتی داشیم که بهتر ازخود مراسم بود. وسط مراسم از یکی از رزمندگان سابق دعوت کردند تا برای دادن هدایا رو سن بیاید و حسینی از او خواست خاطره ای تعریف کند او گوئی فرصتی بدست آورده باشد دو خاطره طولانی تعریف کرد که در قیل و قال بچه ها پر تعداد مجلس همه را خسته و عصبی کرد وضع به گونه ای شد که با ادای هر جمله ای از او جماعت حاضر شروع به کف زدن می کردند و او تصور می کرد که او را تشویق می کنند و پر حرارتر تعریف می کرد .این از بد سلیقگی ها ی مراسم بود. گوئی تکلیف است .
اما بهترین بخش برنامه اجرای حمید ماهی صفت بود. برای شروع لطیفه هایش هم از عبارت "بگم ، بگم یا نگم " استفاده کرد.می گفت: اصفهانیه یکساعت میهمانو پشت در نگه داشت آخرش گفت بفرمائید، ناهار خدمت باشیم، مرغ هست بگم تخم کنه؟
برای شام رفتیم یه رستوران معروف ، اسمش را نمی گم که بیشتر از این شلوغ نشه، جا نبود، پشت سرما هم خیلی ها آمدند و منتظر ماندند با کمک دربان یه جا برایمان فراهم شد.دختر کوچیکه که ساعت بیلوژیک بدنش تاخیر نداره همانجا به خواب رفت.
آنقدر شلوغ بود که کسی به کسی نبود. در این رفت و آمد ها آقائی که تازه یه میز تمیز نشده بهش رسیده بود و دنبال یکی می گشت تا تمیزش کنه رو به من که موفق شده بودم اردور بردارم در حال رفتن به سمت میز بودم گفت ببخشید میشه بگویید بیایند میزمان را تمیز کنند؟ گفتم چشم می خواهید خودم تمیز کنم؟ واقعا" اینقدر قیافم به گارسونا شبیه؟
بنده خدا کلی عذر خواهی کرد.
در برگشت خوشحال بودیم که فردا جمعه است و فرصت است برای رفع خستگی.
طبق یک سنت دیرینه در قرن بیست و یکم (درست می گم؟) معلوم نشد هلال ما کی رویت شد و یا برای علما کی به اثبات رسید. یکشنبه بود یا دوشنبه، مهم نیست ،هر چی بود یکشنبه ای رفتم کاشان ، دوست دارم عید فطر اونجا باشم. تو مسیر نیاسر مردم روستاها بر بلندیهای اطراف روستا نماز عید می خوانند.
بهترین سوغات در این فصل بادمجان شیرین کاشان است که آن را هم فراموش نکردیم. غروب موقع برگشت باران بسیار شدیدی می بارید. چند روزیست بارندگی های خوبی می شود. روز شنبه ای تهران تگرگ بسیار دیدنی بارید.
روز قدس، وقتی باران شروع به باریدن کرد، مردم سبز! در زیر باران نرم،با براندازی نرم تفاوت دارد، می گفتند "باران رحمت آمد شب ظلمت سرآمد".(این مطلب دلیلی بر این نمی شود که من در راهپیمائی شرکت داشتم و آوردن این عبارت ربطی هم به کاشان ندارد)
دیشب سر راه رفتم نشر چشمه تا کتاب بخرم. چند وقتی است بی کتاب ماندم. کتاب بادبادک باز را خریدم. نشر چشمه پر فروش ترین کتابهای هفته اش را پشت شیشه زده بود، کتاب ، حزب خران، که بر گرفته از مطالب توفیق است در صدر این لیست قرار داشت.
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟» اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می گوید. مُرده !» مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!