من از چشمان خود آموختم رسم محبت را
که هر عضوی به درد آید به جایش دیده می گرید
دو دوست در بیابانی در حرکت بودند.در میانه راه بر سر موضوعی به مشاجره پرداختند.
در این میان یکی از آن دو دوست بر صورت دیگری سیلی زد.
آنکه بر صورتش سیلی خورده بود ناراحت شد.اما چیزی نگفت تنها بر روی شن ها نوشت.
"امروز بهترین دوستم بر صورتم سیلی زد" آنها به رفتن ادامه دادند.تا به یک واحه رسیدندوتصمیم گرفتند تنی به آب بزنند.
آنکه صورتش سیلی خورده بود به درون آب پرید .اما نزدیک بود که غرق شود.
دوستش فوری خود را در آب پرتاب کرد و او را نجات داد.وقتی از آب بیرون آمدند.آنکه نجات یافته بود.بر روی سنگی حک کرد. "امروز بهترین دوستم زندگی ام را نجات داد"
دوستش از او پرسید:چرا وقتی تو را ناراحت کردم بر شن ها نوشتی اما این بار که زندگیت را نجات دادم بر سنگ؟
او در جواب گفت:وقتی کسی ما می رنجاند باید آنرا بر شن نوشت تا بادهای بخشش و گذشت آن را پراکنده و پاک سازد.
اما وقتی کسی کار نیکی برایمان انجام می دهد باید بر سنگی حک کنیم.تا هیچ بادی نتواند آنرا پاک کند.
یاد بگیریم دردهایمان را بر روی شن بنویسیم و شادیهایمان را بر سنگ حک کنیم.
گفتی از خوندنو گفتن
گفتی از رفتنو موندن
گفتی کاش عمق نگاهت تو دلم خونه بسازه
با همه دیوونگیها برامون لونه بسازه
گفتی کاش با خاطراتت سفری به اون ورا کرد
کاش میشد عشقو فدا کرد
کاش که آسمون قلبت واسه من ستاره ای داشت
کاش هنوز تو دل باغچه واسه من یه غنچه میکاشت
کاش هنوز عمق نگاهت واسه من راه عبور بود
اما حیف, ندیدن تو واسه من مرگ غرور بود
سلام
وبلاگ خوبی داری
موید باشی
مرد یخی