پای خود را می گذارم در حرم
از دلم پر می کشد اندوه و غم
با کبوترهای گنبد می روم
توی خال آسمان گم می شوم
شاپرکها، تشنه دیدار نور
شادمان سر می رسند از راه دور
چشم خود را در حرم وا می کنند
شمع را یکباره پیدا می کنند
شمع جمع شاپرکهایی رضا
ای کلید ساده مشکل گشا
آن گل زیبا گل خوشبو تویی
ای رضا جان ضامن آهو تویی
با نگاهت چون کبوتر کن، مرا
تا بگیرم اوج، خوشحال و رها
می شوم من روز و شب همسایه ات
می شود چتر دو بالم سایه ات
محمد عزیزی