سرحدات اضطرار

مى بینى چه مى شود؟ تکنیک غربى که به دست انسان شرقى بیفتد؟ مى شود رسیدن به سرحدات اضطرار، هشدار. ماشین دارى اما هوا نه. کوه دارى اما دیده نمى شود. جاده  دارى اما تنگ است. اتوبان  دارى اما مى شود پیاده رو. آپارتمان دارى اما مى شود «فرود»گاه. قرار است زودتر برسى اما شاید هرگز نرسى. احتمال نرسیدنت بیشتر است: یا ذوب مى شوى در یک لحظه پرواز، یا پودر مى شوى و «چیز موهومى» از تو به خاک سپرده خواهد شد.
و این شرقى آرام باطمأنینه دوستدار طبیعت و همدل با زمان، که اصلاً رسیدن برایش نوعى تعلیق بود، مطرح نبود، چه رسد به زودتر رسیدن، موفقیت را در هارمونى مى دید نه در به دست آوردن و خوشبختى را همنشینى با طبیعت و نه تسلط بر آن وقتى مى رسد به سرحدات اضطرار؛ وقتى مرگ همسایه و هم خانه همیشگى اش مى شود و اضطراب مردن در هر لحظه و هر ثانیه، در هر دم و بازدم، هم نفسش مى گردد؛ وقتى مى بیند زمان بى اراده، بى عقل یا بى عشق او مى گذرد؛ براى زنده ماندنش دو راه بیشتر نمى ماند: یا دم غنیمتى مى شود، یا عارف. اگر از غنیمت شمردن دم بترسد، استعدادش را نداشته باشد و امکاناتش را، لذت را مسخره بداند و سرخوشى را سبکسرى، مى شود عارف. و برعکس، اگر عارف را، خسته کننده، هراسان از غیرمترقبه، دلخوش به نسیه و گریزان از نقد ببیند مى شود دم غنیمتى. یکى مى گوید: مرد که مرد. دیگرى مى گوید: همه مى میرند. و اینچنین هر دو مضطرب، ترس خورده در نسبتى که با مرگ برقرار کرده اند معنا پیدا مى کنند و نه در تعریفى که از زندگى دارند. هر دو تن مى سپرند به مردن و زندگى مى ماند بى متولى. دیگر هیچ کس در تدارک زندگى نخواهد بود. زندگى اى که بالاخره باید بچرخد یا بر محور عقلانیت یا بر محور معنا.
انسان غربى که تسلط بر طبیعت و زمان را تجربه کرد _ با موشک و هواپیما و بمب هسته اى و راه آهن و...- آمد سراغ اکولوژى، سراغ رنگ سبز. زد به کوه و دشت، سرکى حتى مى کشد به شرق. اما این «ما»یى که همه نقاط اتکاى باستانى اش را از دست داده، بى آنکه کاملاً بر آن دو همدست قدیمى- زمان و طبیعت- مسلط شود، هر دو در برابرش قد کشیده اند و تمامیت او را تهدید مى کنند، چه کند؟ تکنیک را از او باید گرفت یا شرق را؟ عقلانیت قرار است اسباب امنیت امروز مرا فراهم کند و مذهب آرامش فرداى مرا. در حال حاضر این دو مشغول یکى به دو کردن بر سر حقوق و وظایف یکدیگرند، تقسیم حوزه مسئولیت: دنیا مال تو؟ آخرت مال من؟ یا اینکه مثلاً: من هر دو را مى خواهم. اینکه چه باید کند، امرى است. چه مى کند؟ تا اطلاع ثانوى آنچه امنیت و آرامش مى دهد جادو است. ما فکر این موقعیت هاى برزخى را نکرده ایم. در برزخ است که تکلیف پس از آن رقم مى خورد. معلوم است: ما در حال گذاریم اما علم تاریخ نشان داده که حرکت انسان در زمان(همان تاریخ) پلکانى نیست (از ساده به پیچیده)، ژنتیکى است. در نتیجه معلوم نیست ما از چه گذشته ایم و براى رسیدن به کجا گام برمى داریم؟ پس از برزخ چه چیز در انتظار ما است؟ در موقعیت هاى برزخى ما براى تعیین سرنوشت خود سراغ رمال ها، جن گیرها، فال بین ها مى رویم و در این میان مذهب و عقل هر دو مى شوند دنیاهایى کم تردد. فال بین، صاحب آن فضیلت، آن حکمتى است که دیگران گمش کرده اند. او پاسخگوى سئوالات روشن و دقیق من است: مى روم یا محکوم به ماندنم؟ به دنبالم خواهد آمد یا محکوم به تنهایى ام؟
-
خانم، شما را طلسم کرده اند. در غذاى شما گردى ریخته شده.
-
چشمان حسود به دنبال شمایند و کانون خانوادگى شما را در معرض نابودى قرار داده اند. اجنه به دنبال شمایند. ظاهراً یکى از آنها به شما علاقه پیدا کرده و رهایتان نمى کند.
اولى را خطاب به یک پزشک گفت. مخاطب دومین جمله یک حقوقدان و سومى یک ریاضیدان بود. اولى سال ها بود مى خواست به قصد تحصیل به هرجا که اینجا نیست برود. دومى مشکلات خانوادگى پیدا کرده بود و سومى از زندگى بى اتفاق کارمندى خسته شده بود. نطق بالا- بلند در رثاى عقلانیت مدرن، ضرورت نگاه علمى- کاربردى و... توسل به جرجیس هاى عالم علم فایده نداشت. ذکر پى درپى آیاتى چون: ان الله لایغیر القو.....،» و دیگر احادیث نبوى هم افاقه نکرد. رمال البته گفته بود این آیات را بخوان، فوت کن، و... تا طلسم زندگى ات باز شود. مقصود چیست؟ مقصود اینکه: رابطه ما را با اکنون، با اینجا، با زندگى نه جرجیس هاى عصر مدرن و نه پیامبران عهد عتیق که رمال ها رقم مى زنند. شاید هم هر سه با هم.
حقیقت چیست؟ خیلى معلوم نیست. اما این که حقیقت- عقل انسانى باشد یا امر قدسى- در دوره هاى مختلف زندگى اجتماعى ما و توسط آدم هایى چون ما چگونه زیست مى شود را باید وارسى کرد. بلایى که ما بر سر هر یک مى آوریم.
حقیقت عقل و مذهب هر چه باشد همه علماى علوم انسانى، روشنفکران- دینى یا غیردینى- علماى مذهبى اگر نگران عقلانیت مدرن و یا نگران سرنوشت حقیقت دین هستند باید درباره شرایط زیست آن صحبت کنند. حقوقدان، ریاضیدان و پزشک ما را قانع کنند که مى شود جور دیگرى اضطراب هاى خود را پاسخ گویند وگرنه به چه کار مى آیند؟ به چه درد مى خورد این همه حرف؟
نسبت من با مذهب زمانى سنتى بود، بعد شد ایدئولوژیک، بعد شد فلسفى، بعد شد سیاسى- قضایى و حال شده است جادویى.
تا اطلاع ثانوى ما باید همچنان سوگوار و داغدار بنشینیم و ببینیم ایمان ما چه بر سر عقل مى آورد و بى عقلى ما چه بر سر مذهب؟
بشر براى نفس کشیدن یک لقمه هوا- امید- مى خواهد. این هوا را که به من خواهد داد؟ عقل (تکنیک)؟ مذهب؟این شهر را طلسم کرده اند. این را همان فال بین، همین دیروز مى گفت. راست مى گفت؟

«سوسن شریعتی»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد