خانم موشه

خانوم موشه صبحها که از خواب پا می‌شه. حتی قبل از باز کردن چشمهاش با دستای کوچولوش دنبال دم آقا اسبه می‌گرده. اگه دم آقا اسبه اون دور و ور نباشه خانوم موشه غرغرش درمیاد و تا دم آقا اسبه رو پیدا نکنه دست از غرغر برنمی‌داره. حالا نه اینکه این غرغر مثل غرغر بقیه خانوم موشها باشه‌ها، نه اونطوری نیست فقط شروع می‌کنه به اوووم اوممم کردن با حالت ناراحت. القصه وقتی خانوم موشه دم آقا اسبه رو پیدا کرد آروم  اونو می‌کشه روی خودش بعد عقب عقب می‌ره و خودشو توی شکم آقا اسبه جا می‌کنه، اونوقت یک کم هم خودش رو تکون می‌ده تا جاش نرم بشه و بعد باز می‌خوابه. آقا اسبه که این عادت خانوم موشه رو می‌دونه همیشه سعی می‌کنه صبحها دمش رو یه جایی بزاره که تو دسترس خانوم موشه باشه و بعد هم سعی می‌کنه جوری بخوابه که خانوم موشه بتونه خودش رو راحت‌تر توی بغل آقا اسبه جاکنه. خانوم موشه و آقا اسبه یه زندگی خوب دارن. آقا اسبه خانوم موشه رو لیس می‌زنه. نه اینکه فکر کنید عقلش نمی‌رسه که باید خانوم موشه رو ناز کنه نه بیچاره عقلش می‌رسه منتها زیر سمهاش نعل داره و می‌ترسه یه بلایی سرخانوم موشه بیاد اینکه خانوم موشه رو می‌لیسه. خانوم موشه هم می‌ره  روی پشت آقا اسبه و اونو می‌خارونه. آقا اسبه هم مواظب خانوم موشه هست که مبادا بقیه حیوونها بهش صدمه بزنن. خانوم موشم گاهی می‌ره این ور و اونور و برای آقا اسبه قند میاره. بقیه حیوونها هم این دوتا رو بربر نگاه می‌کنن و فکر می‌کنن اینها چطوری می‌تونن با هم زندگی کنن. بقیه حیوونها هنوز نمی‌دونن که شباهتها مهم نیست و تفاهم داشتن سر اختلافها مهمه. آقا اسبه الان داره سرش رو تکون می‌ده و می‌گه من دیگه باید برم. منم ازش می‌خوام هرموقع وقت داشت یه سری به من بزنه و بقیه قصه‌اشون رو بگه.

تصمیم سخت

تا حالا شده در شرایطی قراربگیرید که بخواهید یک تصمیم عاجل بگیرید که انجام هر دو حالتش برایتان سخت است. البته منظورم نداشتن راه پیش و پس نیست بلکه ... بهتره اصل مطلب را بگویم.

زمان خدمت  طبق برنامه قبلی مقرر بود هر ماه یک شب را  بعنوان افسر نگهبان ، نگهبانی دهیم . بهمراه ما یک افسر ارشد هم بود که از نیروهای کادر بود.گرچه مدت نگهبانی 24 ساعت بود ولی عملا هنگام ظهر و تعطیلی پادگان کنترل آن را بدست می گرفتیم.گرچه مدت زمان کشیک و استراحت بین افسر نگهبان و افسر ارشد مشخص بود ولی معمولا افسران ارشد این اوقات را به استراحت می گذراندند. فقط نیمه شب که افسر سر کشیک برای کنترل می آمد برای اعلام حضور بیدار می ماندند.

دو ماه از خدمت من بیشتر باقی نبود که نوبت نگهبانی ام رسید. دیگر نسبت به افسران ارشد شناخت پیدا کرده بودیم و می توانستیم حدس بزنیم که نگهبانی راحتی داریم یا نه.  شب قبل کم خوابیده بودم و نگران بیداری شب بودم ، ظهر بعد از اینکه ناهار را خوردیم به افسر ارشد موضوع را گفتم و با هماهنگی رفتم خوابیدم . یکباره با صدای زنگ هشدار دژبانی از جا پریدم یک لحظه نمی دانستم کجا هستم ، گوشی را برداشتم ، دژبان گفت : تمام سربازها تو میدان شامگاه به خط شده اند و منتظرند. یه نگاهی به تخت بغلی کردم افسر ارشد تو خواب عمیقی فرو رفته بود حتی از صدای زنگ گوش خراش هم بیدار نشده بود.

با عجله اسلحه را برداشتم و همانطور که به طرف میدان می دویدم آن را به کمرم بستم . نفس زنان به میدان رسیدم و تو جایگاه قرار گرفتم و دستور پائین آوردن پرچم را دادم. در این فاصله که مارش نواخته می شد و پرچم پائین می آمد یکباره متوجه شدم بجای اینکه دست راستم را برای احترام بالا برده باشم دست چپ را بالا نگهداشته ام!!!!!

نمی دانستم چه کار کنم .دستم را عوض کنم یا به همان حالت ادامه دهم . کل این مراسم شاید دو سه دقیقه طول نکشه . با خودم گفتم فقط من یکی تو جایگاهم و کسی کنارم نیست که اشتباهم معلوم بشه پس همینطوری ادامه بدم.اما باز گفتم اینهمه سرباز که روبروی من ایستاده اند ، هالو که نیستند فقط کافیه یک نفر بفهمه ، تمام پادگان را پر می کنند که فلانی با دست چپش به پرچم احترام گذاشت و خودش متوجه نشد.

فکر می کنید چکار کردم ؟

دست چپم را آوردم پائین و دست راستم را به احترام بالا بردم .

حالا که به این موضوع فکر می کنم بازهم از تصمیمی که گرفتم راضیم . بهترین کارهمین است که هر جا متوجه اشتباهمان شدیم زود اصلاح نمائیم . گرچه کمی شجاعت می خواهد اما هیچ خجالت ندارد. خجالت آور آن است که متوجه اشتباه خود بشویم اما از ترس در صدد اصلاح آن بر نیائیم .

همت بلند

قرار بود چند نفر را استخدام کنیم.پس از چاپ آگهی و دریافت رزومه ها ، تعدادی را برای مصاحبه دعوت کردیم. با اعلام دفتر ، ورود یک نفر را به واحد متوجه شدم، سراغ مرا می گرفت ، صدای تق تق کفشهایش را می شنیدم اما خودش پیدا نبود . منشی هم مرتب او را راهنمائی می کرد ولی کسی دیده نمی شد. به یکباره خانمی رابا قدی حدود 60 سانتیمتر در آستانه اتاق دیدم . برای مصاحبه آمده بود. کمی هاج و واج نگاهش کردم . مانتوئی سبز رنگ به  تن داشت .به سختی روی صندلی نشست . فقط کله اش دیده می شد . 32 ساله بود  با 10 سال سابقه کار که این آخری در یک شرکت آلمانی سرپرست کار بود. به آرامی در مورد سوابق کاری اش توضیح داد و علت درخواستش را برای کاریابی بیان کرد.

در تمام مدتی که از کارش صحبت می کرد در این فکر بودم که عجب اراده ای دارد. همین که درسش را ادامه داده و علی رغم مشکل جسمانی که داشته و دارد با این صلابت کارهای مختلف را تا به اینجا رسانده  بسیار تعجب برانگیز است . شاید هر کسی تنواند و یا حجالت بکشد که اینگونه وارد اجتماع شود و پا به پای دیگران درس بخواند و کار کند . به راستی جای احسنت دارد . شاید اگرما باشیم تو خانه می مانیم و خود را اسیر درو دیوار می کنیم. هر چند به لحاظ شرائط و نوع کار درخواست او پذیرفته نشد اما همواره  این همت و اراده او را تحسین می کنم.

*********

راستی در اعتراض به سخنان توهین آمیز "پاپ" علیه دین اسلام  ، قرار شده از این به بعد نام موسیقی پاپ به موسیقی " گل محمدی " تغییر یابد.

 

درس نرگس

خوب الحمدالله سریال نرگس هم به پایان رسید و خیال همه از اینکه آخرش چی می شه (گرچه از اول معلوم بود) راحت شد. این سریال وزین برای مردم  سرشار از پیام و درس بود . آنقدر این پیامها تابلو بود که باعث سرگیجه می شد. اما نفهمیدیم تکلیف انرژی هسته ای به کجا کشید و  آیا امسال هم تو زمستون بازهم گاز قطع می شود یا نه؟

اما خودمونیم دیدید سرنوشت شوکت گردن کلفت به کجا کشید ؟ سزای آدم بد همین است . یک سال از داستان فیلم 75 قسمت طول کشید و چهار سال آن را تو پنج قسمت تمام کردند . این هنر کارگردان ایرانی است .

راستی چند بار سفره  رنگین غذای خانه شوکت را دیدید  ؟ و چندبار دیدید خانواده محتشم با وجود خانه بزرگ عمو و داشتن میز و صندلی ، سفره غذایشان روی زمین پهن کرده باشند . اولی نشان دهنده تجمل و دومی نمایانگر سادگی است.

فکر کنم تو هر قسمت یکبار حداقل نرگس یا مادرش یا سعیدی یا این اواخر نسرین بعد از تحول روحی اش سر سجاده  نماز رویت شدند .این یعنی اشاعه فرهنگ نماز خوانی بین مردم و بار معنوی این سریال بود.

نرگس حتی زمانی که ازدواج کرد و توی خانه با شوهرش هم بود اغلب اوقات چادر به سر داشت حال یا چادر نماز یا چادر مشکی و این یعنی ترویج فرهنگ حجاب و بخصوص حجاب برتر ، بین جمعیت نسوان  حتی در حضور شوهر.

 زمانی هم که زنگ خانه محتشم به صدا در می آمد اگر مردی هم تو خانه بود این نرگس بود که چادرش را سر می کرد و تا ته حیاط می رفت و در را باز می کرد. نفهمیدم چرا کارگردان این زنگ در خانه محتشم را درست نکرد تا این بنده خدا این همه راه را تا ته حیاط نرود. نا سلامتی دوره ، دوره آیفون تصویری است . این خودش یک درس است آنقدر این خانواده بدبخت بودند که توان درست کردن زنگ خانه را نداشتند و باید چادر سر کنند و کلی راه بروند تا در را باز کنند.

یاد گرفتیم که اگر دختر و پسری عاشق هم شدند دور از چشم بابا ، مراسم خواستگاری و عقد و عروسی راه بیندازیم و بابا هم دور از چشم بقیه بره یه زن دیگه بگیره و تقصیرها را هم بندازه گردن ابراهیمی  ( زغال خوب و رفیق بد) که این بود که منو بیچاره کرد.

اصلا معلوم نیست چرا تو این سریال زن صیغه ای شوکت مایه آبرو ریزی او جلوه داده می شد. کار خلاف شرع که نکرده بود. شرائط زندگی خانوادگی اش خوب نبوده، زنش باهاش بد تا کرده ، وضع مالی خودش خوب بوده رفته یه نفر را صیغه کرده ، نمی دانم چرا این موضوع را به عنوان یک کار خداپسندانه ترویج نکردند!!!

نمی دانم تو این قسمت آخر تو این هاگیر واگیر ، اگر زهره خبر حاملگی اش را اعلام نمی کرد آسمون به زمین می آمد ؟ گویا مردم مثل .... تو  این هشتاد قسمت تو تب و تاب بودند که چرا اینها بچه دار نمی شوند. و کارگردان یکباره همه را سورپریز کرد.

اما یک توصیه به خودم و به همه وقت خودتان را پای سریالهای ایرانی حروم نکنید خارجی هایش هم آنقدر سانسور شده که شیرازه داستانش بهم می ریزد اما با این حال انصافاً سریال "قصه های جزیره " که دوباره داره تکرار می شه از این جذاب تر نیست. با همه این احوال به جای تماشای تلویزیون یه جدول کلمات متقاطع دست بگیرید و با آن سرگرم شوید ، هم به معلومات عمومی خود اضافه می کنید و هم ثابت شده که جلوی آلزایمر را می گیرد.