باغ وعده ها

باغ سبزی کاشت جادوگر به ذهن مردمان

گفت مردم گله ای باشند وَ من هم آن شبان

گوسفندان را به آبی می برم بر دشت نفت

می خورانم بر علف ، خاسر شود هرکو نرفت

برد ساحر گوسفندان را به دشت و سبزه زار

چونکه بر مقصد شدی هر گوسفندی زار و زار

گریه را آغاز شد چون دید باغِ وعده ها

مسلخی باشد جدارش پر بُود از گرده ها

 ****

افشای این حقیقت جانا همین غم ماست

آزادی اندیشه حق مسلم ماست

دایم به فکر نانیم فکر دگر نداریم

شادی به زندگانی کمتر ز ماتم ماست

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد