خروس و روباه

هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.
روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین با هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.
شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.
خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!.

نظرات 2 + ارسال نظر
محبوب سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:36 ق.ظ

سلام. آفرین خروس! عاقل شده تازه گی ها !! :)))

وحید سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:17 ق.ظ

داستان قشنگی بود فقط گمانم جای آکتورها رو کمی جابجا نوشته بودید!؟!؟!؟ (بدون شرح!!!)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد