حرص نزنید

حکایتی است که روزی امیرالمونین برای ایراد خطابه به شهری رفت ، در آستانه ورود به محل ، اسب خود را به فردی سپرد .هنگامی که بازگشت از آن مرد و اسب خبری نبود.حضرت عنوان کرد با خود قرار گذاشته بودم وقتی بازگشتم یک درهم به این فرد بدهم اما حالا با اسب رفته است.

تحقیق بعمل آمد و مشخص شد که آن فرد اسب را به بازار برده و به یک درهم فروخته است.روزی او همان یک درهم بود و او می توانست همان یک درهم را به حلال دریافت کند اما راهی دیگر پیش گرفت.

نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا قراباغی چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:22 ب.ظ

اگر فرض کنیم خطابه دو سه ساعت طول میکشیده٬ با توجه به این که امیرالمومنین خیلی تمکن نداشته و اجرت نگهدارنده اسب رو عادلانه میداده و بذل و بخششی در کار نبوده٬ و اگر در نظر بگیریم که اسب وسیله نقلیه اون روزگار بوده٬ هر ساعت دستمزد کار ساده رو در اون روزگار میشه حساب کرد.
آقا این نشون میده که دستمزد کارگر چقدر بالا بوده!
چی آقا سید؟ دارم حرص میزنم؟!
یه جور دیگه هم میشه به قضیه نگاه کرد: برای اون بابا٬ یک درهم بیشتر از شنیدن یک خطابه می ارزیده! یاد اون داستان چرچیل در زمان جنگ جهانی افتادم:
چرچیل یه تاکسی میگیره و به ایستگاه رادیو میره تا سخنرانی کنه. به راننده تاکسی میگه اگر ممکنه همینجا بایستید تا من برگردم. راننده میگه: نمیشه آقا٬ من میخوام برم خونه سخنرانی چرچیل رو گوش بدم. چرچیل خیلی خوشش میاد و به راننده انعام میده. راننده که چرچیل رو نمیشناخته میگه:
آقا شما تشریف ببرید٬‌من منتظرتون میمونم چون حرفهای چرچیل اینقدرها هم اهمیت نداره!
-----
راستی امروز چهارمین سالگرد درگذشت فرهاده. یادش بخیر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد