بازی یلدا

این بازی یلدا هم ابتکار جالبی بود. کلی فکر کردم تا 5 تا خاطره از خودم بنویسم .

1-زمان انقلاب ، تو آذر یا دی مدارس نیز تعطیل شدند. منم بیکار ننشستم توخیابان تهران نو یه مغازه بود که کارش فقط پختن گوش فیل و بامیه بود صبح زود باتفاق بقیه بچه ها جلو مغازه اش صف می کشیدیم و سینی هایمان را پر از بامیه می کردیم و راه می افتادیم تو کوچه ها و می فروختیم. اون موقع کلاس سوم بودم.

2- کلاس چهارم بودم. سر کوچه امان مثل همه کوچه ها و خیابانها روی جوی ، پل سیمانی بود که ارتفاع کمی داشت. بچه ها گفتند کی می تونه از زیر این پل رد بشه ، من با شجاعت ! تمام داوطلب شدم پیرهنم را درآوردم رفتم تو جوی آب و از این سر پل رفتم تا آن سر پل ، پل آنقدر کوتا بود که کمرم به سقف آن کشیده می شد.وقتی بیرون آمدم تمام پشتم از لجن سیاه شده بود . ادامه ماجرا در خانه بود که بماند.

3- -کلاس پنجم  موقع امتحانهای آخر سال که باصطلاح نهائی بود . اوریون گرفتم.بنا به عللی نباید راه می رفتم. مدرسه دیهیم که حیاط بسیار بزرگش هنوز در خاطرم است به خونمون خیلی نزدیک بود. پدرم هر روز که امتحان داشتم مرا بغل می کرد و می برد مدرسه . خیلی خجالت می کشیدم هر کی می دید و می پرسید می گفتم پام درد می کنه نمی تونم راه برم .دروغ چیز خیلی بدیه. به هر ترتیب بود امتحانها را گذراندم.

 4- خونه ما تو تهران حیاط کوچکی داشت. تو خونه همسایه امان درخت شاتوتی بود که یک شاخه اش هم تو خانه ما بود.  تا فرصت پیش می آمد رو دیوار بین دو خانه مشغول توت چیدن بودم . یه روز خواستم از شاخه دیگر آن که تو خود حیاط همسایه بود توت بچینم . پایم را که رو شاخه گذاشتم ، شاخه شکست و افتادم تو حیاط همسایه ، هیچکس تو خانه اشان نبود. با کمک برادرم شاخه را بالا کشیدیم  و آوردیم تو حیاط خودمان، چه اشتباهی ، چه روزی بود آن روز.

5- کلاس کنکور می رفتم دوستی داشتم که سرباز بود و مسئول آموزش شیمیائی بود برایم مقداری پودر گاز اشک آور آورده بود. سر کلاس کنکور تو آموزشگاه پویش درس فیزیک مهندس اهوازی کمی از این پودر را روی کاغذ ریختم و فوت کردم . طولی نکشید که اشک از چشای همه در آمد . مهندس اهوازی بیچاره دیگر نتوانست ادامه دهد کلاس را تعطیل کرد. آنروز هیچکس نفهمید علت چی بود. اگر می فهمیدند؟

 چون خودم دعوت نشده بودم از کسی هم دعوت نمی کنم هر کی دوست داشت برای خودش بنویسه.

نظرات 2 + ارسال نظر
ساغر یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:31 ق.ظ

خیلی بامزه بود.
واقعاْ این کارها را کرده اید؟

محبوب یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:21 ب.ظ

شماره ۴ از همه با مزه تر بود:) تصورش خیلی خنده دار می شه مجروح راه شکم:-))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد