دختری ازکوچه باغی می گذشت
یک پسر در راه ناگه سبزگشت
درپی اش افتادوگفتا او:"سلام
بعدازآن دیگرنگفت او یک کلام
دختراما ناگهان و بی درنگ
سوی اوبرگشت مثل یک پلنگ
گفت بااو:"بچه پرروی خفن!
می دهی زحمت به بانویی چومن؟!
من که نامم هست آزیتای صدر
من که زیبایم مثال ماه بدر!
من که در نبش خیابان بهار
می کنم درشرکت رایانه کار!
دختری چون من که خیلی خانمه
26ساله٬مجرد٬دیپلمه
دختری که خانه اش درشهرک است
کوی پنجم٬نبش کوچه٬نمره شصت!
ازچه بایدباتوگردد همکلام؟
باتومن حرفی ندارم٬والسلام
ارمغان زمان فشمی
هر چند که فکر نمی کنم تو واقعیت چنین اتفاقی بیافته اما جالب بود !:)
من فکر می کنم تصور می کنم همچین دور از واقعیت امروز نباشه
در نوع خودش خواندنی و جالب بود
اما یه خورده پیاز داغش زیاد بود
خوشمزه بود!