هروقت زنش مریض می شد با وجود این که سر در نمی آورد
بهش می گفت: چیزی نیست
زن هم خودش را نمی باخت و خوب می شد.
اماوقتی خودش مریض شد
هرچقدر گفتند: چیزی نیست حالش بدترشد و مرد
اما واقعاً چیزی نبود
نتیجه می گیریم این زن بود که خودش باور داشت که چیزی نیست و خوب می شد اما مرد به حرفی که میزد اعتقادی نداشت.چرا اینجوریه؟
نتیجه می گیریم این زن بود که خودش باور داشت که چیزی نیست و خوب می شد اما مرد به حرفی که میزد اعتقادی نداشت.
چرا اینجوریه؟