صبحی سعید زنگ زد ناهار با هم باشیم، یا تو بیا اداره ما یا من بیام، خیلی تعجب کردم سعید و این حرفا بعد از این همه سال اونم دعوت ، قرار شد بریم بیرون، ظهری آمد ، در چهره سعید یه تفاوت آشکار دیده میشه سر بی مویش ابروهای پرپشتش،گفت کجا بریم چی بخوریم؟ بالاخره رفتیم طرف شاندیز خیابون جردن، بهش گفتم خدا عاقبت این دعوت را بخیر کنه. خیلی بهت مشکوکم!! من که شاندیز نرفته بودم ،اما اسمشو شنیده بودم، بر روی سنگی رو ی پیشخونش حک شده بود شاندیز در تهران و شمال شعبه نداره، با پیشنهادش شیشلیک سفارش داد . گوئی پاتوقش اینجا و غذا مورد علاقه اش اینجا همینه، کلی از خاطرات خوش دانشکده گفتیم ، تاسف از اینکه همه چیز چه زود گذشت. از حال و احوال خوش و ناخوش دوستان با خبر شدیم .جای خوشحالی است که می بینیم هر کدام در جائی موفق هستند. قول داد هر طور شده یه روز عده ای را دور هم جمع کنه، بعید می دونم قولش قول باشه ، بعد از خوردن یه چائی نبات ، جدا شدیم اما هنوز بهش مشکوکم.
بالاخره عسلویه اومدین یا نه؟؟؟؟؟؟
چطور؟
Baba hata manam shandiz rafte boodam..