بعلت اشکال در سیستم ، این مطلب که در تاریخ دیگری ثبت شده بود مجددا" اینجا منتشر می شود
سلام بر سامرا، شهر دردهای ناگفته پیشوایان دین ما، سلام بر سامرا ، سلام بر شهر غم ها ، تو را این بار به نظاره نشسته ایم ، نه این بار که مکرر در مکرر ، تاریخ ، عاشورا و کربلا را در دیگر سرزمینها جستجو کرده است و این بار نوبت به سامرا رسید .سلام بر تو باد
بعلت اشکال ، این مطلب در تاریخ دیگری ثبت شده بود که مجددا" اینجا منتشر می شود
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
راه
همه چیز به هم ریخته ! نمی دانم چه اتفاقی افتاده ، دو روزیه که ترتیب مطالب به هم خورده و این که بهم می ریزه من هم قاطی می کنم. خلاصه اعصاب باقی نمانده. هر کاری می کنم هم درست نمی شه ، مطلب امروز را می برد بعد از مطلب چند روز قبل می گذارد . مجبور شدم چند تا مطلب را فعلا" بر دارم تا ببینم درست می شود تا نه.
نمی دانم پریروز چه اتفاقی افتاده که تاریخهای بعدی پشت سر آن قرار می گیرد.شاید بخاطر این محمود بلا باشه .هر چه بلا و مصیبت است با اومدن او سرازیر شده ، آهان !! پریروز رفت ورزشگاه آزادی فوتبال بازی کنه و آن فیگور خاص خودش را گرفت و پنالتی زد.
قیافه اش به توپ جمع کن ها پیش می خورد نه؟ یکی گفت قراره تو مسابقه پرورش اندام هم شرکت کنه. فقط کافیه یک کم پشت بازو زیاد کنه تا نفر اول بشه.
حالم خوب نیست ، قاطی کردم با سیستم در پیتی.
تا بعد...
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتو مبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه آجری به سمت او پرتاب کرد.
پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.
به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو،جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخ دار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.برادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش به زمین افتاد و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.برای اینکه شما را متوقف کنم،ناچار شدم از پاره آجر استفاده کنم.
مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذرخواهی کرد؛برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به آرامی به راهش ادامه داد.
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به سویتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند،اما بعضی وقت ها،زمانیکه ما وقت نداریم گوش کنیم،او مجبور می شود پاره آجری به سوی ما پرتاب کند.این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه.