قدس


فردا روز جهانی قدس است.

روزی نمادین به منظوریادآوری درد و رنجهای ملتی مظلوم که قربانی قدرت طلبان دنیا شده اند.

در این میان گروهی خود راوکیل این مردم قلمداد کرده اند و به گونه ای حرف می زنند که گویا مردم فلسطین

، از خود هیچ اراده ای نداشته و توان تصمیم گیری در سرنوشت خود را ندارند .درست است آنچه که نسل امروز فلسطین می پردازد ،عملکرد پدرشان در سالیان گذشته است اما همینها بهتر از هر کس دیگر می دانند که چگونه با دشمنشان کنار بیایند.

اگر روزی این مردم به این نتیجه برسند که با اسرائیل صلح کنند ، آیا ما بعنوان ایران هر چند اسرائیل را قبول نداشته باشیم ، با این صلح مخالفت کنیم و به فلسطینی ها بگوئیم نباید این صلح را بپذیرید.

یا به دنیا بگوئیم که نباید با اسرائیل رابطه داشته باشید .مطمئنا این رفتار ما جز انزوای بین المللی چیزی عایدمان نخواهد کرد هر چند سخنمان بر حق باشد.

نمونه بارز آن سخنان دیروز احمدی نژاد است او گفت "اگر کسانی تحت فشار نظام سلطه و یا از روی کج فهمی،خودخواهی و دنیاپرسی،گامی برای برسمیت شناختن رژیم‌صهیونیستی بردارند ،به‌آتش قهر امت اسلام خواهند سوخت و لکه ننگ ابدی را در پیشانی خود خواهند نشاند.هرکس موجودیت رژیم غاصب صهیونیستی را به رسمیت  بشناسد،پای برگه تسلیم و شکست دنیای اسلام را امضاء کرده است" لینک

در این اوضاع و احوال که دنیا دنبال بهانه برای پرونده سازی است ، به سرعت به این سخنان واکنش تند نشان داد و کشورهای مختلف از آمریکا و انگلیس گرفته تا فرانسه که سفیر ایران را احضار کرده است. امروز حتی اسرائیل خواستار اخراج ایران از سازمان ملل شده است.

دراین 27 ساله از این گونه سخنان و چه بسا شدیدتر ازسوی دولتمردان زده شده است ، اما چه شده که دنیا به یکباره این قدر به این حرفها واکنش  نشان داده است.تمام اینها برمی گردد که به شرائط حادی که هم اکنون ایران در آن قرار گرفته است.شرائطی که دنیا به دقت تمام رفتارها و حرکات مارا زیر نظر داشته تا بهانه ای بدست آورد و ایده های از پیش طراحی شده خود را عملی سازد.

درک این موقعیت دشوار ، یکی از همان هنرهائی است که  یک نفر می بایست داشته باشد.تا هر حرف و سخنی را هر جاکه رسید بر زبان نراند.هنری که دولتمردان ما از آن بی بهره اند

 

 

آخرین فرصت


سلام خدا بر تو ای شب رهیدگی و آزادی!

شب قدر است. قیامت گناه سوزی است. امشب از هزاران ماه برتر است. از هزاران خورشید. امشب باید با دمِ زنده گر و مسیحایی آن، احیا بگیریم و احیا شویم.

امشب باید عُقده پرواز را در این سرای خاکی و این قفس خویشتن پرستی بگشاییم. امشب باید از شور و غوغای تهی، که عمری است ما را می آزارد، خالی شویم تا به جرگه عشاق بپیوندیم.

شب قدر، گسترده ترین سفره بخشایش و پر نعمت ترین خوان رحمت خداست. در این شب روبروی آیینه دل بنشینیم و چهره جان را با اشک توبه، از غبار تن پاک کنیم و رخ، در سحر آمرزش بشوییم. رمضان موعد عروج است و شب قدر، میعاد بیداران و معراج شب زنده داران. در شب قدر، و در سایه قرآن، خدای عزّ و جلّ را به کلمات وحی سوگند دهیم تا زنگار یک سال زندگی، در دنیایی خاکی را از آیینه دل ها بزداید و ما را به فطرت بی عیب خویش بازگرداند.

غم عالم

 

            شهادت مولای متقیان


اى کوله بار غربتِ یک عمر بر دوشت!

سهم یتیمان امشب آیا شد فراموشت؟
آخر کدامین زخم گوید مرهمى دارد
وقتى که خون مى جوشد از دستار و تن پوشت
مستانه مى رفتى تو. اما تا ابد ماندند
خمخانه ها، در حسرت لب هاى حق نوشت
پروانه بى آتش نمى افروخت تا آن شب
آن شب که مى افروختى از شمع خاموشت
تنهاى تنها بودى و آرام مى پیچید
هر نیمه شب پژواک چاهى سرد در گوشت
من حتم دارم این شهابانى که مى آیند
بر سجده مى افتند، در محراب آغوشت
 

مهتاب شب


دوم آبان ماه سالگرد درگذشت فریدون مشیری است. یکی از زیباتریت اشعارش را  بنام کوچه در اینجا می آورم. خواندن این شعر توسط دوست خوبم عباس آقا رحمتی در کلاس درس استاد خبرزاده خود یادآور خاطره دیگری است.

 

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانة جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !

با تو گفتنم :
               حذر از عشق ؟
                                    ندانم
سفر از پیش تو ؟
                       هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم
!

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم