راز زندگی

یک روز سر کلاس فلسفه ، استاد ظرف بزرگ شیشه ای را روی میز قرار داد و اون رو پر از توپ های بیلیارد کرد ، سپس از شاگردان پرسید آیا این شیشه پر شده ؟ شاگردان پاسخ دادند : بله
سپس استاد تعدادی تیله را توی شیشه ریخت ، تیله ها بین توپ ها جا گرفتند ، استاد پرسید آیا شیشه پر است ؟ شاگردان جواب دادند : بله
بعد استاد ظرف را با ماسه پر کرد ، ماسه ها تمام فضای خالی را اشغال کردند ، استاد پرسید آیا ظرف پر شده است ؟ شاگردان جواب دادند : بله
استاد گفت زندگی مانند این شیشه است ، مسایل اصلی زندگی مانند توپ بیلیارد ،‌مسایل تقریبا مهم مثل تیله و مسایل جزئی مثل ماسه ، اگه شیشه رو با ماسه پر کنید جایی برای تیله ها و توپ ها نمیمونه .
این فلسفه و راز زندگی است .

خبرآمد

خبرآمد خبری درراه است

سرخوش آن دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید،شاید

پرده از چهره گشاید، شاید

دست افشان، پای کوبان میروم

بردر سلطان خوبان میروم

میروم بار دگر مستم کند

بی سرو بی پا وبی دستم کند

میروم کز خویشتن بیرون شوم

در پی لیلا رخی مجنون شوم

هرکه نشناسد امام خویش را

بر که بسپارد زمان خویش را

                                                              "مرحوم آقاسی" 

حسین آقا

حسین آقای ما بچه خاک پاک تبریز با آن لهجه شیرین ترکی (خودش منکر لهجه داشتن است)هیچ موقع چائی هاش تلخ نبود. این جوون با سه سر عائله به همراه دیگر فک و فامیلش تو محله خلیج پشت بیمارستان شماره 2 مستاجر نشین است. با مصوبه دولت مبنی بر انتقال شرکتها به محل خدمتشان و لغو قرارداد نیروهای قراردادی ، قراراست همین کارش را هم از دست بدهد . حالا هرکی بهش می رسه با طعنه و کنایه بهش می گه بازم سی دی پخش می کنی و تبلیغات می کنی؟ با همان لهجه  جواب می ده آخه ! کدوم پخش سی دی ؟ کدوم تبلیغات ؟

موضوع بر می گرده به یکسال پیش زمان انتخابات ، یه روز حسین آقای ما اومد اداره و یه سی دی را نشان داد که برنامه تبلیغاتی احمدی نژاد است . فردای رای گیری هم تنها کسی بود که صراحتاً گفت که به او رای داده وعنوان کرد چون رفسنجانی گردنش کلفت شده و ارباب است به فکر ما فقیر بیچاره ها نخواهد بود حداقل این یکی ساده زیسته و مردمی است و قراره به وضع فقیر بیجاره ها سروسامانی بده ، حالا یکسال نشده همین حسین آقا قربانی برنامه های یک شبه همین فرد مردمی شده  و کارش را از دست می دهد.

راستی چندتا مثل این حسین آقا را داریم که گول این  شعارها و تبلیغات را خوردند ؟

چرا صبحانه؟

مادر ظرف پنیر را تو سفر گذاشت و با صدای بلند گفت: بیا از دهن می افته و بلند بلند خندید. پدر دستهایش را خشک کرد و نفس عمیقی کشید و کنار سفره نشست.

ستاره دفتر و مداد را روی کیفش گذاشت و به سفره خیره شد.مادر این بار رو به ستاره گفت:مگه شام نمی خوری؟بیا دیگه!

ستاره آرام آرام کنار سفره رفت.دست انداخت گردن پدر و گفت : بابا ! مگه الآن شب نیست ، پس چرا ما صبحانه می خوریم ؟